پسر خوبم خیلی دوستت دارم ولی گاهی خیلی مامانی رو اذیت میکنی مثلا نمیزاری جارو بزنم میای از دستم برمیداری نمیزاری غذا درست کنم هی میگی بغلم کن دم گاز وامیستی دوتا پاهامو میگیری که بغلت کمم دقیقا زمانی که تو تابه روغن ریختم و داغه یا دقیقا زمانی که پلو واس آبکش کردن آماده هست . میدونی چندبار برنج شفته وشل به خورد بابایی دادم؟ بنده خدا هیچی هم نگفت
ساعت ۱۲ و نیم شب هست ۲۱ آبان ۹۸. چند وقتیه موهات یمقدار بلند شده و میره تو چشمت . موهای پشت سرت هم آخرش فر هست انقد نازه. بابا چند وقته میخواد ببرتت سلمونی اما وقت نشد بعدشم بعید میدونیم تو اجازه بدی کسی دست به سر و موهات بزنه چون از غریبه ها میترسی. واس همین تصمیم گرفتم خودم موهاتو کوتاه کنم. امشب دیر خوابیدی ساعت ۱۲ خوابیدی و من شروع کردم به کوتاه کردن. خیلی خوب شد نتیچه. فقط یه جا پشت گوشت رو زیادی کوتاه کردم. امیدوارم فردا بابایی خوشش بیاد و دعوام نکنه
پسر خوشگلم امید زندگی من ابولفضل زیبای من فقط خدا میدونه چقدر دوستت دارم و بهم انرژی و انگیزه زندگی کردن میدی پسر خوبم. 16 ماهت تموم شده و تو یه چییزهایی از خودت میگی که خیلی برام دوست داشتی هس کلمه ها. مثلا میگی دغل دغل یا دیکه دیکه دیک یا زک زک زک. به پستونک میگی گاگا . وقتی کلافه ای میگی ما ما ما. که فکر میکنم منو صدا میکنی بابا هم میگی اما منظورت بابایی نیس ولی متوجه میشی بابا کیه.
الان اواخر شهریور ۹۸ هس و تو هی تب میکنی عزیز دل مادر. بردیمت دکتر گفت چیزیش نیس شاید از روده اش باشه برید اگه تا شنبه قطع نشد ببرینش آزمایش. حالا منم هی استرس داشتم چون وقتی دکتر میخواد معاینت کنه انقدر گریه میکنی دلم کباب میشه. حتی اجازه نمیدی قد و وزنت رو بگیرن. آخرین بار ۱۱ ماهگی وزنت کردیم تا الان که ۱۵ ماهته دیگه وزن نزاشتی کنیم. خداروشکر امروز یکشنبه ۳۱ شهریور هس و تو دیگه تب نداری. از دندونت بود احتمال زیاد. الان دوتا دندون آسیاب درآوردی و یه نیش بالا. الان ۴تا دندون پیش بالا ۴تا پایین. یه آسیاب بالا یکی پایین و یه نیش بالا داری و یه اسیاب پایین داره درمیاد. جمعا ۱۱تا دندون داری.قربونت بشم
۳۲ روزت بود بردیمت پیش دکتر افتخاری ختنه کردیم. خیلی خوب بود و سر ده روز خوب شدی. مراقبت زیاد داشت هربار باید پانسمانتو عوض میکردم و با سرم شستشو میدادم و پماد تترا سایکلین میزدم. ولی شیرین بود اون روزها. چون بهبودیت مشخص میشد هر روز بهتر میشدی آدم روحیه میگرفت. وقتی خواب بودی مظلوم ترین موجود رو زمین میشدی از دار دنیا یه پستونک داشتی که همه دنیات بود و گاهی انقدر به این مسئله فکر میکردم اشکم درمیومد که چقدر بی دفاع و مظلومی.
۲۰ خرداد ۹۷ بود که واسه مراقبت و گرفتن نامه زایمان رفته بودم دکتر و تو هفته ۳۸ ام بودم. دکتر واسم نامه نوشت تا بتونم بستری شم هر موقع دردم شروع بشه. بعد من ازش خواستم منو معاینه کنه گفت ممکنه تحریک شی و زایمان زودرس بشی گفتم آخه خواهرم تو هفته ۳۸ زایمان کرده شاید منم مثل اون باشم. خلاصه گفت برو دراز بکش رو تخت و تا معاینه کرد گفت رحمت ۲سانت بازه اگه کمکت کنن تا یکی دوروز اینده زایمان میکنی. لگنت هم خیلی خوبه واسه زایمان طبیعی. من هم خوشحال بودم هم استرس داشتم. بهم گفت تا میتونی پیاده روی کن . یکشنبه بود و فرداش نبود چون دوشنبه ها تعطیل بود . اومدم خونه شبش با بابا حجت رفتم ساحل پیاده روی. فردا صبح رفتم سرکار و خبری نشد. بعدظهرش هم رفتم و اتفاقا اون روز خیلی سرم شلوغ بود. خرداد ماه بود و موعد ارسال اظهارنامه مالیاتی. نزدیک غروب مادرجون بهم زنگ زد گفت بسه دیگه زودتر برو خونه استراحت کن دیدم خیلی نگران هس گفتم باشه. اومدم خونه دیدم عمه ها هستن بهم گفتن چرا هنوز اینجایی گفتم کجا باشم گفت برو دکتر بستری شو دیگه گفتم امروز دوشنبه هس و دکتر خودم نیس . همه به غیر خودم نگران بودن. گفتم اخه هیچ دردی ندارم. خلاصه عمه یه دکتر داشت اشنا بود. بهش زنگ زد دقیقا تایم افطار رسیدیم مطبش بنده حدا منتظر ما بود. تا معاینه ام کرد گفت رحمت ۳سانت بازه. برو بستری شو تا فردا زایمان میکنی. خلاصه بابا رفت دنبال خاله و باهم رفتیم بیمارستان چالوس. اونجا معاینم کردن گفتن ۴سانت شدی ولی هیچ دردی نداشتم. گفتن امشب بستری میکنیمت . خلاصه بستری شدم . رفتم بخوابم دیدم یه خانومه از درد به خودش میپیچه. خیلی استرس گرفتم تا میتونستم واسش صلوات فرستادم و امن یجیب خوندم تا راحت زایمان کنه. تازه زایمان سومش هم بود. یعنی از ۱۱ شب جیع زد تا ۴ صبح زایمان کرد.با زایمانش انگار یه بار بزرگ از رو دوشم برداشته شد سریع رفتم ببینمش دیدم داره بچشو شیر میده نمیدونم شوهرش کجا مونده بود چیزی نیاورده بود بخوره بنده خدا. از ساکم یه آب میوه و کیک بردم براش . نی رو گداشتم تو دهنش و کیک رو کم کم دادم تا بخوره.خیلی خجالت کشیده بود گفتم راحت باش به بچه ات شیر بده. خیلی واسم دعا کرد. گفتم دارم میمیرم از ترس گفت نگران نباش من همه زایمان هام سخت بودن تو مثل من نیستی انشالله. گفتم خدا کنه توروخدا واسم دعا کن شیر میدی گفت باشه. خیلی روحیمو باخته بودم گفتم این زایمان سومش انقد سخت بوده من چه کنم که زایمان اولم هس. پس حتما زایمان سختی در انتطارم خواهد بود. تو همین فکر ها بودم و نتونستم درست بخوابم یادمه تا ۶ صبح بیدار بودم. ۶تا ۸ خوابیدم بعدش که موقع تعویض شیفت شد شلوغ شد و بیدار شدم.
خاله ها و مادرجون تو هفته ششم بود که بهشون گفتم باردارم و عمه ها و عزیز هم تو هفته نهم. ولی بقیه فامیل ها تو ماه ششم یعنی اسفند ماه بود که فهمیدن. اونم تو یه مراسم پاگشا بود توی رستوران که رفته بودم و از ظاهرم متوجه شدن و پرسیدن منم گفتم بله باردار هستم.
تو سراسر ایران یه آنفلوآنزای بدی شایع شده طوری که چند نفر فوت شدن
خیلی میترسم نکنه یوقت سراغ ما بیاد. خیلی کوچولویی عشقم خدا بهمون رحم کنه. خیلی نذر و نیاز کردم . انشالله که همه مریض ها زودی خوب شن. این مدت سرما خورده بودی و الان یک هفته هس خوب شدی. دندونهات همه در اومدن خداروشکر . فقط دوسه تایی مونده. باز با پستونکت درگیری و هی میجویش. فکر کنم باز یکی دیگه داره درمیاد. واس هر دندون تب میکنی . قربون پسر قوی و باغیرتم بشم. انشالله مثل علمدار کربلا قوی و صبور و باوفا بشی. قربون اسمت برم من ابوالفضل عزیزم
همونجور که گفتم دیشب وقتی خوابیدی موهاتو کوتاه کردم بیخبر از بابا . صبح که پاشدی رفتی تو آشپزخونه پتو به دوش البته
درباره این سایت